| ||
لاک پشت دانا
در یک جنگل زیبا و بزرگ، لاک پشت دانایی زندگی می کرد. حیوانات جنگل او را خیلی دوست داشتند و هر هفته، در وسط جنگل دور او جمع می شدند تا قصه های قشنگش را بشنوند. در یک روز گرم تابستان، حیوانات منتظر لاک پشت دانا بودند تا باز به میان آن ها بیاید و برایشان از قصه های قشنگش تعریف کند. سنجاب و موش دور درخت گردو دنبال هم می دویدند. آهو و گوزن از علف های سبز وسط جنگل می خوردند، میمون هم از شاخه های درخت آویزان شده بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید. خرگوش کوچولو که در حال بیرون کشیدن هویجی از دل خاک بود متوجه شد که لاک پشت دانا از دور به سمتشان می آید. او با خوشحالی به سمت لاک پشت دانا رفت و با چند بار پریدن خود را به او رساند، سلام کرد و گفت: «زودتر تشریف بیاورید که همه منتظر شما هستند.» خرگوش کوچولو این را گفت و به سمت حیوانات برگشت تا خبر آمدن لاک پشت دانا را به آن ها بدهد. او چند بار پرید و به پشت سرش نگاه کرد. بین او ولاک پشت دانا خیلی فاصله افتاده بود، به همین خاطر دوباره به پیش لاک پشت دانا برگشت و گفت: «همه منتظرتان هستند، می شود کمی تندتر راه بروید؟» لاک پشت دانا لبخندی زد و گفت: «عجله نکن عزیزم! بیا بر پشت من سوار شو تا با هم برویم.» خرگوش کوچولو جستی زد و بر پشت لاک پشت سوار شد. برای خرگوش کوچولو عجیب بود که لاک پشت دانا این قدر آرام حرکت می کند. بعد، از آن بالا به دست و پای لاک پشت نگاهی انداخت و با خود گفت: «چه جالب! دست و پای لاک پشت چقدر با من فرق دارد. حتما به همین خاطر است که من می توانم بپرم اما او به کندی راه می رود.» بالاخره لاک پشت دانا به محل همیشگی اش رسید و قصه اش را شروع کرد. خرگوش کوچولو که حیوان کنجکاوی بود، هنوز به راه رفتن لاک پشت و فرقی که دست و پای او با بقیه حیوانات داشت فکر می کرد. او با خود می گفت: «اگر جایی لازم باشد لاک پشت دانا فرار کند، او که بلد نیست مثل ما بدود پس چه کار می کند؟» در همین موقع صدای غرش شیری از نزدیک به گوش رسید. حیوانات با شنیدن صدای او فرار کردند. سنجاب و میمون به بالای درخت رفتند. خرگوش و موش دویدند و خود را در سوراخی قایم کردند. آهو و گوزن هم به سرعت از آن جا دور شدند. شیرغرشی کرد، در وسط جنگل چرخی زد و وقتی نتوانست غذایی پیدا کند، از آن جا رفت. مدتی بعد همه حیوانات دوباره در وسط جنگل جمع شدند. خرگوش کوچولو که خیلی خسته شده بود بر روی قطعه سنگی نشست و گفت: «لاک پشت دانا کجاست؟ نکند شیر او را خورده است؟ او نمی توانست مثل ما بدود و فرار کند!» در همین موقع، سنگی که زیر پای خرگوش بود، تکانی خورد. خرگوش کوچولو با تعجب به پایین نگاه کرد و سر، دست و پای لاک پشت دانا را دید که از زیر لاک بیرون آمد. لاک پشت دانا گفت: «خرگوش کوچولو من همین جا هستم، پیاده نشو تا با هم به خانه برگردیم.» همه حیوانات به خانه هایشان رفتند. در بین راه خرگوش کوچولو در حالی که سوار بر پشت لاک پشت دانا بود با خودش فکر می کرد که چه کسی می تواند لاکی به محکمی سنگ برای لاک پشت درست کند؟ چه کسی می دانسته که او نمی تواند به تندی حرکت کند و به یک لاک محکم نیاز دارد؟...
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ جمعه 94/1/21 ] [ 8:46 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |